داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام سرگردان دیاری هستم که مردمانش کر و کورند در ظاهر انسان هستند.خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب هایشان در پشت نقابشان هزاران نقاب دیگر دارند و هیچگاه خسته نمیشوند از نگه داشتن اون,بدنیال شهوت هستند و خوشگذارنی اگر محبت ببیند,اگر لطف ببینند سریع میگن حقمون بود و بیشعوری یعنی اینکه لطف دیگران را وظیفه آنان پنداشتن . . . . . . . . . . .با تبادل لینک موافقم. لینک کنید و اطلاع دهید همه رو لینک میکنم.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوازش عشق و آدرس patlove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 243
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 19
:: باردید دیروز : 134
:: بازدید هفته : 449
:: بازدید ماه : 434
:: بازدید سال : 4023
:: بازدید کلی : 79782

RSS

Powered By
loxblog.Com

نوازش عشق

داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی
سه شنبه 26 اسفند 1393 ساعت 19:8 | بازدید : 442 | نوشته ‌شده به دست ADRIFT | ( نظرات )

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

قدری پایین تر آمد.

وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

 چه كشكی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

غلط زیادی كه جریمه ندارد.

منبع: كتاب كوچه؛ احمد شاملو




:: موضوعات مرتبط: داستان , طنز , ,
:: برچسب‌ها: داستان طنز | پند آموز | امد شاملو | مجموعه داستانهای شاملو ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: